همیشه همین حوالی بوده ام٬
هرگز نرفته ام که برگردم٬
هرگز جایی و راهی نیافته ام برای رفتن و باز گشتن یا نگشتن٬
که رفتنی که بر همان مسیر تکرار همیشگی باشد رفتن نیست٬ ماندن است
و من مانده ام٬ از ابتدای بودنم٬ همینجا٬
که هرگز امکان انتخابی نداشته ام در بزنگاه تصمیم بین راهی شدن و ساکن شدن !
بین ایستادن و نشستن!
بین برآمدن و فرو رفتن!
بین پریدن و خزیدن.
آنچه به گمانِ رفتن و رسیدن و بازگشتن دلخوشم میکرده به مختار بودن٬
و اختیار در انتخاب مسیر و منزل٬
توهمی بیش نبوده٬
دور خود چرخیدنی باطل بوده و در جا زدنی عبث.
که دریاقتم هرچه میروم دور نمیشوم٬
باز آدمها همانند و نگاه ها همان و حرفها همان!
اصلا راهی شدنی در کار نیست٬
که تکانهای درجایی ست در مسیر حرکتی بی اختیار٬
نهاینا ازین واگن به آن واگن شدن است٬ نه قطار عوض کردن٬
که بدون اینکه نظری لحاظ و میلی سوال شود٬
با اجبار و بی اختبار در قطاری بی ترمز و بر ریلی بی توقف٬
هل مان داده اند و به تماشا نشسته اند٬
تا سر کدام پیچ نابهنگام یا روی کدام پل فرسوده٬
در تصادف با صخره ای سخت یا سقوط در دره ای عمیق٬
به ناگاه پایان داستان ٬
که تنها رل ما پر کردن این واگن بوده است و بس.
اینک باز هم اینجا هستم٬
همانم٬
فقط چند سالی به صخره و دره نزدیکنر!
با همان ورم خستگی٬ که متورم تر٬
در همان حصر تنهایی٬ که محصورتر٬
بر همان دوام دلتنگی٬ که متداوم تر٬
با همان حس بی تابی٬ که محسوس تر٬
و با همان جان بالا آمده از حرفهای مگوی در دل انباشته٬ که جان به لب تر٬
قرار همان است که بود٬
ساعتهای ۲۴ ٬
به صرف دلتنگی.