حرفهای مگو٬
حرفهای مگویی گویا همیشه هستند برای نگفتن٬
هیچ زبانی نیست ظاهرا که از عهده گفتن تمام در دل نهفته ها براید٬ و هیچ گوشی برای شنیدنش٬
همیشه هستند رازهایی که سر به مهر باقی میمانند
و وعده ادا شدنشان محقق نمیشود که نمیشود.
کلماتی که چون آب لبالب حوض در آستانه لبریز شدنند٬
مترصد کوچک تلنگری تا موج موج سرریز شوند.
حرفهای درونی که قرار است خودت باشی و آنها٬
یک تنه به رازداریشان بنشینی٬
بند از پایشان باز کنی در دلت گشتی بزنند.
و هر از گاهی٬ به ندرت
پشت پنجره چشمانت خودی نشان بدهند٬
اما راهی به زبان هرگز.
حرف جان های مگویم٬
نه اینکه دوستتان نداشته باشم٬ که دارم و درگیر وابستگی جانانه ام با شما٬
اینکه کسی نیست تا گوش شنیدنتان باشد سبب همیشه تازه بودنتان است٬
کاش همیشه باشید و رو به افزایش روز به روز.
گاه دلتنگی،
در حال و هوای ابری دل٬
با هم قدم زدنهایمان رادر کوچه های آب گرفته پس از باران٬
از دلشوره ها٬ تعلقات و خاطرات مگویمان گفتن را٬
با خیلی گفتگوها عوض نمیکنم٬
نازنین کلمات دربند و دوست داشتنی ام.