ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

نه جایی برای راهی شدن!

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ب.ظ

همیشه همین حوالی بوده ام٬

هرگز نرفته ام که برگردم٬

هرگز جایی و راهی نیافته ام برای رفتن و باز گشتن یا نگشتن٬

که رفتنی که بر همان مسیر تکرار همیشگی باشد رفتن نیست٬ ماندن است 

و من مانده ام٬ از ابتدای بودنم٬ همینجا٬ 

که هرگز امکان انتخابی نداشته ام در بزنگاه تصمیم بین راهی شدن و ساکن شدن !

بین ایستادن و نشستن!

بین برآمدن و فرو رفتن!

بین پریدن و خزیدن.

 

آنچه به گمانِ رفتن و رسیدن و بازگشتن دلخوشم میکرده به مختار بودن٬

و اختیار در انتخاب مسیر و منزل٬

توهمی بیش نبوده٬

دور خود چرخیدنی باطل بوده و در جا زدنی عبث.

 

که دریاقتم هرچه میروم دور نمیشوم٬

باز آدمها همانند و نگاه ها همان و حرفها همان!

اصلا راهی شدنی در کار نیست٬

که تکانهای درجایی ست در مسیر حرکتی بی اختیار٬

نهاینا ازین واگن به آن واگن شدن است٬ نه قطار عوض کردن٬

که بدون اینکه نظری لحاظ  و میلی سوال شود٬

با اجبار و بی اختبار در قطاری بی ترمز و بر ریلی بی توقف٬

هل مان داده اند و به تماشا نشسته اند٬

تا سر کدام پیچ نابهنگام یا روی کدام پل فرسوده٬

در تصادف با صخره ای سخت یا سقوط در دره ای ‌عمیق٬

به ناگاه پایان داستان ٬

که تنها رل ما پر کردن این واگن بوده است و بس.

 


  

اینک باز هم اینجا هستم٬

همانم٬

فقط چند سالی به صخره و دره نزدیکنر!

 

با همان ورم خستگی٬ که متورم تر٬

در همان حصر تنهایی٬ که محصورتر٬

بر همان دوام دلتنگی٬ که متداوم تر٬

با همان حس بی تابی٬ که محسوس تر٬

و با همان جان بالا آمده از حرفهای مگوی در دل انباشته٬ که جان به لب تر٬

 

قرار همان است که بود٬ 

ساعتهای ۲۴ ٬

به صرف دلتنگی.

 

  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۱۳
قلم امروز

نظرات  (۷)

خدای بزرگ را شاکرم از بابت وجود آدمهایی باقلب مهربان .
  آدمهای بی ریا و ساده .
       که, شبیه هیچ کس نیستند.
        که,  همیشه لبخند میزنند.
        که , دلخوش به بودنشان هستیم.
        که,  حضورشان تپش قلب می آورد.
        که , در کنج دلت تا ابد باقی خواهند ماند.

 



   دوست عزیزم
    بمان.

   همیشه در همین حوالی بمان.


    باهمین آدمهای به ظاهر تکراری
    که گاه دلمان به همین تکرار خوش است


    کسی چه میداند شاید بهترین روزهای عمرمان در همین زمانهای تکراری

  و در کنار همین آدمهای تکراری رقم خورده است .
  شاید گذر همین روزها خاطره های ما خواهد شد.
بمان;
  که دلخوش به بودنتان هستم.

پاسخ:
قدر یک همراه همدل را خوب میدانم،
همراهی که زبان همسان دارد،
و به یک سان بِه تکرار و تحمل دلتنگی های بی پایان مبتلا،
چه خوب که هم قطاریم،
و همسان،

و چه خوب مینویسید،
ممنون

حس غریبی است دلتنگی;
که هرچه بیشتر هم احساسش میکنم بازهم غریب است;
گاهی به قلبم آنچنان چنگ میزند که هر آن امکان ایستادن دارد.
گاهی تمام سلولهای بدنم آنچنان تیری میکشد که توان ایستادن نیست;
و گاهی به چشم خویش خواهی دید که جانت میرود .
هنوز غریبه است چون هر موقع خود را به شکلی نمایان میکند.
شاید هم خصلت همچون منی باشد که باوجود اینکه همه گمان میبرند و گله میکنند که هیچ گاه دلتنگ هیچ کس نیستم.
همه وجودم در حال فریاد زدن است.
چرا???


من دلم برای آدمهای مهربان تنگ میشود . دلم برای حرفهای مگوی خودم تنگ میشود.
دلم بسیار برای خدا تنگ میشود;;;;;;
دلم برای تپنده های قلبم تنگ میشود;
شاید در همه ی لحظات دلتنگم.
چرا???
کدام خصلت است;
که من مدام دلتنگم;
شاید حتی دلم برای آدمهایی که هروز هم میبینم تنگ شود;
خدایا تو دلت برای بندگانت تنگ نمیشود.

ممنون از بودنتون در ساعت ۲۴.

راستش وقتی اتفاقات رخ داده ی اطراف و بی خبر بودن از آینده رو میبینم .

این ساعت بسیار برام عزیز میشه .

چون نمیدونم حتی چند دقیقه ی بعد چه خواهد شد.

پاسخ:
ساعت ۲۴  واقعا یک چشم به هم زدنی بیش نیست،
یک لحظه کوچک برای دست به دست شدن روز و شب، 
تکانی خفیف که هربار به یاد می آورد که  ”آخرش چه؟”
به سواری تله کابین میماند،
آن لحظه اش که چرخهای کابین از روی پایه های دکل رد میشوند
و تکان تکانش هربار
حسرت لحظاتی که با غفلت طی شده است را یاداور میشود
و غفلت لحظاتی که با حسرت در پیش 

چند صباحی است که حس میکنم دیگه منم تو نیمه ی
دومم.
و پرسشی مدام توی ذهنم میچرخه ...
من خوبم یا بد
خوب کیه ؟
بد کیه ؟
شاید در نیمه ی اول زندگی
اونجایی که بهمون گفته میشد چه کاری خوبه و چه کاری بد
اینو انتخاب کنی موفق میشی اینو نه ...
اونجایی که حس میکردیم شاهزاده ی قصه ها با یه اسب سفید میاد
و ما بر بال آرزوها پرواز میده؛
اونجایی که از نیمه ی دوم یه رویا ساختیم برای خودمون و یقین داشتیم بهش میرسیم .
من همونجا حس میکردم بی شک آدم خوبیم ؛
 شایدم تاًثیر حرف اطرافیانم بود ...نمیدونم....

بعد اومدیم  نیمه ی دوم .

یا به آرزوهامون رسیدیم یا نرسیدیم.

که به نظرم در هردو حالت همه چی نقش بر آب شده؛
چرا ؟؟
یا انقدر برای رسیدن به خواستمون خودکشی کردیم که همه ی مسیرو از دست دادیم و حالا که رسیدیم احساس سراب بودن بهمون دست میده و میگیم پس کو آرامش.

یا انقدر به بیراهه زدیمو و نرسیدیم؛
 و باز باید یه انرژی زیاد بزاریمو روز از نو روزی از نو.

فکر کنم مشکل اون کاخ هایی بود که وعدشو بهمون داده بودن.
 
من تو همین نیمه ی دوم حالا احساس میکنم آدم خوبی نیستم.
حالا دیگه به خودم دارم شک میکنم به کارام به زندگی طی شدم.
شک میکنم به اینکه خوبم یا دارم ادای آدم خوبرو در میارم؛
نمیدونم .....
فقط میدونم دیگه الان میخوام به خودم رجوع کنم؛
دیگه وقتشه؛
از اول مدرسه بهمون گفتن خودشناسی؛؛؛ خداشناسی؛؛؛
هیچی نفهمیدیم چی میگن ..
الان دارم کم کم میفهمم که بهم گفته بودن؛
 ببینی کجای روزگاری ...
چی کار کردی برای خودت ..چی کار کردی برای مثل خودت..
تنها چیزی که از مسلمونی تو ذهنمه و دوست دارمش همچنان
اینه که پیامبرم با همه مهربون بود به همه کمک میکرد
نمیدونم راسته یا نه
ولی هرچی هست این قسمت دینمو دوست داشتم.
شاید فقط اون زمانهایی از عمرم رو که شنیدم بهم گفتن؛


خدا خیرت بده؛
لذت بخش ترین لحظاتم بوده؛


شایدم بخاطر همینه که الان در نیمه ی دوم عمر؛

دیگه هیچی نمیخوام؛
فقط همون خدا خیرت بده ی خالیو و بس؛

شاید باعث بشه اون حس خوبه بیاد سراغم؛

که من خوبم یا ............

ادامه داره......
 

پاسخ:
چهل سالم که شد حس فتح قله را داشتم
که با گذر از سختی های روزهای تجربه اندوزی، 
خودم را از سینه کِشِ نیمه سخت و پر خطر تصمیم و انتخاب  بالا کشیده ام،
و اینک غرورمندانه چشم اندازی دارم از نیمه راحت و سرازیر آرامش و سرخوشی،
که نه،
دیدم آنسوی تپه دیواره ای بود عمیق،
و من مجبور به حرکت بندبازی گونه،
 بر لبه پر خطری هستم که هر لحظه مرا به بلع در کام گرسنه دیوی دهان بازکرده وحشی تهدید میکنه،
نفسهایی هر لحظه حبس تر و تشویشی هر دم مرگ آور تر،
که ای کاش همان پای آغازین تپه میماندم و میدانستم بیهوده با ولع چهل سالگی جانم را خسته و خسته تر نکنم

اینک دانسته ام، نه، شک کرده ام
که نوایی که مرا به بالا و بالاتر رفتن تشویق میکرد،
نوای مبهم و نامفهوم ”خدا خیرت دهد” نبوده،
که پژواک نفس نفس زدن های خسته خودم بوده
که پای صدایی از سمت خدا گذاشته بودم

آشفتگیهای ذهن :

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

                             بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

خدایا اول شاکرتم
 عاشقتم
دلتنگتم
دوم گله دارم
از خودت از دنیات از آدمات گله دارم 
گله هامو به جون میخری آروم بشم ؟؟؟؟؟
خدایا مارو اشرف مخلوقات کردی برای زجر کشیدن
چرا جواب چراهامو نمیدی
چرا باهم حرف نمیزنی
جوابمو که نمیدی منم هی برای خودم حرف میزنم
به این امید که یه روز جواب بدی یا انقدر خودم با خودم حرف بزنم تجزیه تحلیل کنم شاید به جواب رسیدم
جواب مورد پسند خودم.
 گول میزنم خودمو یا هستی؟؟؟؟

چرا همه از یه چیزی نالانیم  خوب وقتی همه چی خوبه که ناله نداریم
حتما یه چیزیمون هست دیگه
خودتم میدونی چیه
میدونی زجرامون چیه:

هرچی میخوایم رو وقتی دیگه نمیخوایم میدی بهمون
وقتی دیگه خواستن و نخواستنش،  بودن نبودنش برامون فرقی نداره.
 میخوای آدما عاشق بشن بعد تنها بشن دوست داری تنها باشن یا میخوای فقط به تنهایی عاشق خودت باشن ،
خودخواهی؟؟؟؟

آدمای بی مرام رو صدسال عمر میدی که بقیه رو زجر بدن
آدمای خوبو میبری که یه عده حسرت به دل بمونن.
 لذت میبری ؟؟؟؟
بچه ها چه گناهی که کردن که میبریشون
برای تنبیه یه عده دیگه اون بدبختارو از زندگی میندازی.
وقتی جوونی و دنبال تنهایی هستی دورت انقدر شلوغه که روانی میشی.
 وقتی پیر شدی و داری ازتنهایی دق میکنی دیگه کسی نیست کنارت.
وقتی  هستیو و میخوای دوست داشته باشن نیستن .
وقتی دیگه نبودی ،هستن و دوست دارن ،
که دیگه دیره،
 خیلی دیره!!!!!!
وقتی بیماریو و تو بیمارستان میخوای فرار کنی
 وقتی سلامتی میخوای بری بیمارستان آرامش بگیری.
وقتی زیارت نرفتی گریه ات میگیره که نمیطلبه  وقتی رفتی زیارت گریه ات نمیاد .
وقتی هستی  قدرتو ندارن  وقتی دیگه نیستی تازه میگن چی بودی.
وقتی میخندی فکر میکنن بی غمی وقتی گریه میکنی فکر میکنن بدبختی .
نه خنده رویی بی غمی و
نه گریه بدبختی.
وقتی مشکل داری هیچ کس نیست ....


خدایا چرا با وجود همه ی این تضادها دروغ ها و تزویر و نقش بازی کردنای بنده هات بازم دوستشون دارم .
وقتی دلم ازشون میگیره
  خودمو جای تک تکشون میزارم
 حق میدم بهشون
 حق دارن
حق دارن
  اون موقع دلم آروم میشه
 وقتی کاری نمیتونم براشون انجام بدم  غصه میخورم؛ وقتی غصه میخورم توی دلم گریه میکنم ؛
خدایا در بین مردم بودن سخته ؛
سخته
سخته و شیرین
غصشون میشه غصم شادیشون میشه شادی

بعضیا خودشونم نمیدونن ولی من عاشقشونم
عاشق مرام و معرفتشون عاشق لبخندشون عاشق مهربونیشون حتی عاشق غم و غصه هاشون .

به خاطر دلی که به درد میارم گریه میکنم.
به خاطر کاری که دوست دارمو و نمیتونم انجام بدم گریه میکنم .
به خاطر کاری که نمیخوامو و مجبورم انجام بدم گریه میکنم.

به خاطر اینکه باهام حرف بزنی گریه میکنم...........
 

پاسخ:
حرفایتان را میفهمم
دلشوره های به جا و شکوِه های به حقتان را،
بیشترش را میفهمم، جز بخش خیلی خصوصی دغدغه هایتان را،
که چون خودِ خود شما نیستم از فهم من پنهان میمانند.
اما کلامتان به قدر کافی بی ریا و با صداقت بوده که با تمامش حس نزدیکی داشته باشم،

میدانید؟
به نظرم من و شما بر تن بی قراری مان پوششی با دوخت و پارچه ای یکسان و یک جنس از ایمان و توکل داریم،
که لباس هر دوی ما از یک جا با اجبارها و بی عادلتی های مشترکی پوسیده، به یک اندازه شکافته و از همانجا تیزی دشنه سوالها و تردیدهای یکسانی به جان خسته هر دوی ما فرو میشود،
که تن تبدار و روح متشنج رضایتمندی ما را به آنچنان وخامتی میرساند که خود را به سوزن بخیه تنهایی میدهیم،
که نهایت چاره ای نمیماند جز تحمل سوزن سوزنهایی پی در پی و عمیق صبوری بر زخم کشنده تردید ها و توهم ها، 
و بسنده به لحظاتِ کوتاهِ کم دردی و بیهودشی بین زمانهای بلندِ پردردی و هوشیاری،
و دلخوشی به کوچک آرامشهای کم زور در فاصله بین بزرگ بی قراری های قدرتمند.

اینک
قصد هل دادن یا پس کشیدن ذهن شما را به باوری و از مفهومی ندارم،
این تنها اشتراک یک تجربه مرتبط از سوی من است
که اگر روزی ازحجم دلتنگیها، دلشوره ها و دلخوری هایتان حتی اندکی موقت کم شد،
گمانتان به بهبود اوضاع جهان نرود، و از شکوه و گلایه تان هیچ کوتاه نیایید، 
بلکه این ازنظم نظام منظم خلقت است
که در پراکندگی و توزیع نامنظم بی قراری بین آدمها، یک نظم خاص همیشگی نهفته باشد
که توسط ما دلیل و تناسبش فهمیدنی نیست،
فقط گذشتنیست و صبرکردنی!
و کنار آمدنی و عادت کردنی،
و نه رفع شدنی با نوشتن و همنوایی و نالیدنی مشترک، 
اینها همه سهم ثابت و نصیب از پیش تعیین شده ما هستند
که گر نستانیم به ستم میدهند 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
                                                 که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمرو هنوزم دماغ پر از هواست

میخوام از معجزه ای بنویسم به نام دوستی,
که نمیدونم از کجا و کی میاد...
از فاصله های خیلی دور,
از ته نسبتهای نداشته,

میادو میشه,
رفیقت همدمت جان شیرینت
اصلا میشه همه کست
حرفاش به جور خوبی شیرینه,
اصلا بودنش شیرینه,
خواستنش از عمق دل و جانت میاد
گاهی  دلگرمی اش چنان معجزه میکنه که انگار خدا در زمین کنار توست.

اگر گاهی کاریم از دستش برنیاد همینکه قلبشو و یادش پیش توست ارزشمندترین نعمت خداست.
 که تنها نیستی که غصتو میخوره که هست ....
 که همه چیزو در موردت میدونه و با این حال بازم دوستت داره .


یه چیزیو خیلی خوب میدونم

اینکه ....

دوستای خوب هیچ وقت از یادم نمیره،
 روزای خوب که با دوستای خوبم گذشت هیچ وقت از دلم نمیره،
و اینکه قلبم مهمانخانه نیست که آدمها دو سه روز بیایند و بروند ،
قلبم همیشه برای دوستای خوبم و

به خاطر دوستای خوبمه که میتپه.

*****

نشودفاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست.
******

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی