ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

شب کم فرصتی ست٬

در پس روزی پر مشغله.

بسنده میکنم به ۳ عکس با سوژه عکاسی.




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۵
قلم امروز

به مسابقه عادت کرده ایم٬

دویدن مدام و گمان اینکه عده ای سایه به سایه در تکاپوی پیشی گرفتن اند٬

هراس عقب ماندن در رقابتی موهوم نمیگذارد از فعالیت روزانه و آرامش شبانه مان لذت ببریم٬ 

همه جا در تقلای بردنیم٬ 

در شلوغی و ترافیک خیابان٬ سخت است رحم داشته باشیم و راه را تقدیم دیگری کنیم٬

در هر صف٬ از نانوایی سنگکی گرفته تا پاسپورت کنترل فرودگاه٬ در تقلای هرچه زودتر گذشتنیم٬ بی دلیل٬

در دوستی و رفاقت حتی٬ مدام در قیاس عکس العمل های محتلفیم با عملی واحد٬ نکند فرفی باشد٬

در تجارت و حتی خرید قروش های روزمره٬ در کنترل آنلاین نرخها و مزنه هاییم٬ از بیم بی خبری از نوسانی هرچند ریز٬

و خیلی خیلی های دیگر.

  

به طول مسیر بی توجهیم٬ وسواس دیر رسیدن به مقصد نمیگذارد به مناظر پیرامون توجهی داشته باشیم٬

غافل که تنها نقش آنهایی در تابلوی این مناظر بینظیر میتواند ثبت شود که دمی مکث کنند به تماشا.

مدام سرک میکشیم بقیه را بپاییم کی میرسند٬ و بی تفاوت که خود چگونه خواهیم رسید.

میشود به راحتی روزهای زندگی را خوش گذراند و از خوشی دیگران ناخوش نشد٬ میشود با هم رسید. 


میدویم پی دسته هایی اسکناس برای سفارش بسته ای از آسایش و آرامش برای روزهای پیری٬ غافل که محتمل است وقتی به آدرس ارسال شد نباشبم برای همیشه!

اما در عوض٬

میشود نقدا سکه ای ته جیب یافت و قهوه ای خرید و نشست و نوشید با عزیزی و خاطره ای ساخت که همیشه میلیونها خواهد ارزید٬ 

میشود خوشی های شیرین و بزرگی را چه ارزان نقد خرید و شیرین کام شد و ماند برای یک عمر٬ به جای اینکه طعم حسرتهای گس و گزنده ای را در دهان داشته باشیم که چه گران برایمان تمام شده اند٬

که همیشه "زود دیر میشود".


کفشهای مسابقه را در آوریم و با پای برهنه روی ماسه های نرم و خیس ساحل قدم بزنیم٬ آرام ٬ اجازه بدهیم خنکای نسیم ساحلی غبار بیقراری را از جانمان بردارد و جلایی دهد این جان بیقرار را.

میدان مسابقه را رها کرده به طبیعت برویم٬ 

تن خود را به دست آرامشهای جانانه ای بدهیم که نظیر ندارند٬

فارغ از اینکه بقیه کجایند و چه میکنند.

ساده است٬

کافیست طبیعی زندگی کنیم٬ همین.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۶
قلم امروز

قاطع و رک میگوید تلاش نکنید روشنفکرانه نگاه منرا معصوم٬ عمیق٬ رنج کشیده و یا هر صفت کلیشه ای دیگر توصیف کنید٬

شما از نگاه من هیچ مفهومی که به واقعیت نزدیک باشد دستگیرتان نمی شود٬

مگر میشود شما نشسته بر صندلی گردان چرمیتان٬

در اتاقی مه آلود از بوی قهوه تازه دم کشیده٬

در لباسی لطیف که به هر تکان بدن را نوازش میکند٬

در فضایی که مطبوع بودن دمایش لحظه به لحظه با مجهزترین سیستمها کنترل میشود٬

سالهایی که لحظه لحظه اش با سوزنهایی مختلف بر جانم تتو شده است را در چند کلام لطیف خلاصه کنید؟


برداشت چند کلمه ای و الکن شما از من و نگاه من٬ نه به شما کمک میکند که نگاه متفاوتی به زندگی داشته باشید

نه به من٬ که از وبلاگ شما پنجره ای جدید به زندگی من باز شود.

اگر خواستید پیشنهاد میکنم مدتی بی هیچ چمدان٬ فقط خودتان٬ چون من لخت٬

همراه زندگی ما باشید٬ حرفهایمان را آنگونه بزنیم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۶
قلم امروز

مردم غریبی هستیم٬

رو در رو و بی پرده به هم تلخی میکنیم و در بی مهری جسور میشویم٬

اما نوبت عاشقی که میرسد حیا میکنیم٬

همدیگر را با خجالت میبوسیم اما نگاه چپ و طعنه را بی هیچ ابایی روانه هم میکنیم٬

دوست داشتن را به شنبه ای که هرگز نخواهد آمد موکول میکنیم٬

گویی مجال زیادی داریم!

گویی نوبتها و فرصتهای عاشقیمان زیادند!

دل تپیدنهایمان را زیر لایه لایه لباس پنهان میکنیم٬

تعلقاتمان را میان آسمان و زمین معلق نگه میداریم٬

برق نگاهمان را قطع میکنیم و در درد دلمان را قفل میزنیم٬

دل درد هایمان مهمترند از درد دلهایمان و عاجلانه تر در پی بهبودش هستیم٬

دوست داشتنها و عشقهایمان را به راحتی بی محلی میکنیم و روز به روز فرصت بازگشتمان را میسوزانیم٬

خاطرات خوب و دوست داشتنی دل دادگی ها را میگذاریم خاک بخورند و باکمان نیست٬

باکمان نیست که دل سنگ میشویم و دل تنگ هرگز٬

با احساساتمان مثل گداهای سمجی برخورد میکنیم که بخل داریم برگردیم حتی نگاهی به رویش بیاندازیم٬

آنگاه برای حسابهای کاسبکارانه جیبمان برای چند شاهی سود بیشتر گوش جان میسپاریم!


دلم از دست این عادت زشتمان پر است٬

نگران فرصتهای رفته ام٬

کاش خدا اهل معامله بود.



پی نوشت:

گفتم آهن دلی کنم چندی٬

ندهم دل به هیچ دلبندی٬

سعدیا دور نیکنامی رفت٬

نوبت عاشقیست یک چندی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۰
قلم امروز

از زمین فرار کردن٬

در جستن دنیایی کوچک و دنج،

و در تقلای حق سکوت٬ وقتی در تکاپوی خلوتی ناب باشیم٬ 

که نگران کننده است نیاز فراموش شده انسان امروز به تنهایی و در خود بودن٬

شاید خلوت گرا باشم٬ اما به راحتی زیر بار تهمت انزواطلبی نمیروم٬

گناه من نیست اگر خسته ام از شلوغی و ازدهام و ترافیک٬

گناهکار نیستم اگر سردرگمم در افکار و کلام در هم گوریده ای که بی اجازه ام به ذهن و گوشم رخنه میکنند٬  

گناه بقیه است اگر حاضرم در فرار از ایشان از درخت آویزان بمانم٬

بگذار از آن پایین خانه درختی مرا با کلامشان سنگ بزنند٬

که اگر نزنند من باید به راحتی بپذیرم که بی دلیل انزوا طلبم.


گریز: اوجان٬ همین روزها خلوتی خواهم یافت برای فکر کردن به راهی به سوی تو٬ هنوز منتظرم بمان.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۰
قلم امروز


گاهی یافتن کوچک مجالی  

که در سختا و تنگنای دنیای مشترک با دیگران

و در سایش و اصطکاک دلخراش لحظات پرشتاب

دمی به آرامش در دنیای خودت برسی

و به اختلاط با خودت بنشینی

بس نشدنیست. 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
قلم امروز

کارهایی هست تکراری اما نه خسته کننده٬ که کماکان جذاب٬

گویی تجربه اول بار است حتی در پس دفعه دفعه تکرار٬

برای من خواندن اشعار مارگوت بیگل با ترجمه شاملوی بزرگ چنین است٬ 

مراقبه است از مفهموی که به جان نشسته و باید نشسته بماند٬

" سکوت سرشار ناگفته هاست"

با ولع و عجول کلمات را در نوردیدن به طمع دوباره خواندن از سر ٬


" چند بار امید بستی و دام بر نهادی

  تا دستی یاری دهنده

  کلمه ای مهرآمیز

  نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

  چند بار دامت را تهی یافتی؟

  از پای منشین

  آماده شو! که دیگربار و دیگر بار دام باز گستری ...."


به یاد می آورم روزگاری که این بند از شعر

بند از پای ناامیدیم باز کرد و باورم داد

که این دام اساسا نه برای صید است

که آماده شدن برای بارها دام باز گستردن٬ خود همان صید است

و روزی که دام به صیدی گرفتار شود روز پایان صیادیست

آنروز روز پارگی دام

و روز مرگ صیاد است نه صید.

که به واقع این جذبه انتظار است افتاده به دام

ار آن پس دوره کسادی تعلق است و وفور عادت

حیف میشود آن روزهای آنهمه خواستنی٬ 


آن روزها دست به دام بودم برای صید اوجان

اما هر روز از تهی یافتن دام خوشنود.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۱
قلم امروز

و سلام٬

که اولین کلمه است و بزرگترین٬ و احترامش واجب٬

و بعد هجوم دیگر کلمات٬

که بی قرارند و در رقابت هرچه زودتر اولین جملات شدن.

آنانکه چندان صبور نبودند این مدت در یافتن این مجال ادا شدن٬ 

که مدام غرولندِ "پس چه شد" شان بلند بود و بلای این جان بی قرار.



قرارِ ازین پس مان:

ساعت های ۲۴ ٬

هر یک با دُنگ نگفتنی ها و دلشوره ها و تعلقاتش.


یا علی 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۱
قلم امروز