ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

ساعت ۲۴

شب نوشتهای روزانه

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شاید لذت و شیطنت کودکی ام بوده در خانه ای را زدن و فرار کردن٬

آنهم در شیرین ترین زمان استراحت و تنهایی صاحب خانه٬

و بر هم خوردن آرامشی که وقتی به کام دل من نیست برای هیچ کس نباشد.

نه من٬

که شاید جذبه ای خودخواهانه از سر کودکی در آن برای خیلی ها نهفته بوده است٬

همه ما بر هم زنندگان آرامش دیروز و جویندگان آسایش امروز٬

از بیم در زدن و سر زدنی بی هنگام٬

در تکاپوی خانه ای آنقدر دوریم٬

که ضرب هیچ سنگی مزاحم٬

چرت نازنین عصرگاهیمان را

به تیزی سکوت شکسته اش پاره پاره نکند.


خانه بی همسایه٬

هرجند انگ مردم گریزی در پی دارد٬

اما به این بهای گزاف٬ باز هم خریدنیست.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۹
قلم امروز

دیگر حس میکنم جوان نیستم، 

افتاده ام در مسیر پیری،

و این دیگر چندان مهم نیست٬

دیگر علائم میانسالی نشانه های بدی نیستند برایم٬

که بیمناک شوم و هول سر تا پایم را بردارد از مجال کوتاه و آرزوهای دراز٬ 

روزها و شب ها را رها کرده ام به سراسیمه گی خود،

و به بی وقفه و بی دلیل از پی هم دویدن  و من از سرعتشان ناراضی نیستم،

به فرض شد کمی مجبورشان کنم به آهستگی، 

اما اینکه مشکلی حل نمیکند،

لنگی این چرخ از جای دیگریست.

وقتی به آدرسی غلط در خیابانی یک طرفه می افتی که همه کوچه هایش ورود ممنوع است

چه بهتر که حداقل ترافیک نباشد٬ 


همیشه چتر نجاتی دوست داشته ام که از سقوط نجاتم دهد٬ 

که اگر رو به بالایم نمیبرد مرا در آسمان نگه دارد،

اگر قرار به ادامه مسیر رو به پایین باشد بی چتر پریدن را ترجیح میدهم. 




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۴
قلم امروز

راهی شدن را دوست دارم٬

رفتن و نماندن٬

و بعد برگشتن٬ با کوله باری از دلتنگی و بی تابی را٬

و نیافتن٬ نشان را کو به کو رفتن٬ و جای خالی یافتن را٬

باز از پا ننشستن را٬ 

در پی لحظه شیرین دیدار٬ بی قراری را

و برای رسیدن این لحظه سفید و براق٬ به اجبار٬ دیگر لحظات خاکستری و کدر شمردن را٬

شاید عجیب اما فراق را٬ و با انگیزه وصال به لحظات جان دادن را٬

خیال وصال٬ وصال خیالی که دست ندهد را٬

حتی حسادت٬ و چون شوک الکتریکی بیمار مرگ قلبی٬ خون زندگی و انگیزه حیات دوباره به رگها پمپ شدن را.

نجوا کردن٬ با خود حرف زدن و دست به قلم شدن را٬

شب بیداری٬ و در فرصت خواب بودن بقیه و در آرامش، خاطرات مرور کردن را٬

موی به رنگ دندان شدن٬ خط خط چروک به صورت افتادن ٬ اما نگاه هنوز جان دار در انتظار را٬

میانسالی به پیری رساندن و باز از پا ننشستن را٬

و

 هنوز نیافتن را٬

در نهایت

در یک پلک زدن به امید وصال در پلک بعدی٬ 

بستن چشمها و دیگر باز نکردن در اشتیاق را.

نه اینکه آرزوی محال به گور بردن باشد٬ که با امید شیرین آرام در بستر مرگ خوابیدن است.


این خود آزاری نیست٬

یک زندگی پرشور است و امید تا لحظه آخر٬

و با شیرینی به خواب ابدی رفتن.

این عاقبت به خیریست.



۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۳
قلم امروز

اینروزها با هر که سر حرف را باز میکنی ناخواسته سر جمله سوم ٬ خود را در بحث توافق میبینی٬

چرا که نه؟

که در پس سالهایی کمرشکن٬

امید داریم به برداشته شدن باری از دوشهای اینهمه خسته٬ 

که خوشخالیم از گشایشی که به سوی روزهای کمی کمتر سخت میباشد٬ 

تحولی نه رو به جلو٬ که توقفیست از رفتن رو به عقب٬

 مسرتِ درجا زدن٬ 

پس نرفتن ٬

و امید بازگشت به یکی از همین روزهای ده دوازده سال پیش.


ماشین دودی ای ست بر ریلی کهنه و قدیمی٬ که اینک ایستاده٬

پس از سالها پس پس رفتن٬

تا ببینیم پیش خواهد رفت در اینهمه شلوغی و سرعت سواریهایِ مد روز؟


واقعا چه خوبیم و دوست داشتنی٬

همیشه راضی٬ همیشه صبور٬

بیشتر اهل تطبیق با شرایطیم تا تغییر٬

خدا سایه مان را از سر این حکومت کم نکند٬ 

که نجیبم٬

از بس نجیب تنها خواسته مان بدتر نشدن بخت است از اینکه هست٬

بخت خوش پیشکش.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۳۰
قلم امروز

حرفهای مگویی گویا همیشه هستند برای نگفتن٬

هیچ زبانی نیست ظاهرا که از عهده گفتن تمام در دل نهفته ها براید٬ و هیچ گوشی برای شنیدنش٬

همیشه هستند رازهایی که سر به مهر باقی میمانند

و وعده ادا شدنشان محقق نمیشود که نمیشود.


کلماتی که چون آب لبالب حوض در آستانه لبریز شدنند٬

مترصد کوچک تلنگری تا موج موج سرریز شوند.


حرفهای درونی که قرار است خودت باشی و آنها٬

یک تنه به رازداریشان بنشینی٬

بند از پایشان باز کنی در دلت گشتی بزنند.

و هر از گاهی٬ به ندرت

پشت پنجره چشمانت خودی نشان بدهند٬

اما راهی به زبان هرگز.


حرف جان های مگویم٬ 

نه اینکه دوستتان نداشته باشم٬ که دارم و درگیر وابستگی جانانه ام با شما٬

اینکه کسی نیست تا گوش شنیدنتان باشد سبب همیشه تازه بودنتان است٬

کاش همیشه باشید و رو به افزایش روز به روز.

گاه دلتنگی،

در حال و هوای ابری دل٬

با هم قدم زدنهایمان رادر کوچه های آب گرفته پس از باران٬

از دلشوره ها٬ تعلقات و خاطرات مگویمان گفتن را٬

با خیلی گفتگوها عوض نمیکنم٬

نازنین کلمات دربند و دوست داشتنی ام.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۴
قلم امروز

شب کم فرصتی ست٬

در پس روزی پر مشغله.

بسنده میکنم به ۳ عکس با سوژه عکاسی.




۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۵
قلم امروز

به مسابقه عادت کرده ایم٬

دویدن مدام و گمان اینکه عده ای سایه به سایه در تکاپوی پیشی گرفتن اند٬

هراس عقب ماندن در رقابتی موهوم نمیگذارد از فعالیت روزانه و آرامش شبانه مان لذت ببریم٬ 

همه جا در تقلای بردنیم٬ 

در شلوغی و ترافیک خیابان٬ سخت است رحم داشته باشیم و راه را تقدیم دیگری کنیم٬

در هر صف٬ از نانوایی سنگکی گرفته تا پاسپورت کنترل فرودگاه٬ در تقلای هرچه زودتر گذشتنیم٬ بی دلیل٬

در دوستی و رفاقت حتی٬ مدام در قیاس عکس العمل های محتلفیم با عملی واحد٬ نکند فرفی باشد٬

در تجارت و حتی خرید قروش های روزمره٬ در کنترل آنلاین نرخها و مزنه هاییم٬ از بیم بی خبری از نوسانی هرچند ریز٬

و خیلی خیلی های دیگر.

  

به طول مسیر بی توجهیم٬ وسواس دیر رسیدن به مقصد نمیگذارد به مناظر پیرامون توجهی داشته باشیم٬

غافل که تنها نقش آنهایی در تابلوی این مناظر بینظیر میتواند ثبت شود که دمی مکث کنند به تماشا.

مدام سرک میکشیم بقیه را بپاییم کی میرسند٬ و بی تفاوت که خود چگونه خواهیم رسید.

میشود به راحتی روزهای زندگی را خوش گذراند و از خوشی دیگران ناخوش نشد٬ میشود با هم رسید. 


میدویم پی دسته هایی اسکناس برای سفارش بسته ای از آسایش و آرامش برای روزهای پیری٬ غافل که محتمل است وقتی به آدرس ارسال شد نباشبم برای همیشه!

اما در عوض٬

میشود نقدا سکه ای ته جیب یافت و قهوه ای خرید و نشست و نوشید با عزیزی و خاطره ای ساخت که همیشه میلیونها خواهد ارزید٬ 

میشود خوشی های شیرین و بزرگی را چه ارزان نقد خرید و شیرین کام شد و ماند برای یک عمر٬ به جای اینکه طعم حسرتهای گس و گزنده ای را در دهان داشته باشیم که چه گران برایمان تمام شده اند٬

که همیشه "زود دیر میشود".


کفشهای مسابقه را در آوریم و با پای برهنه روی ماسه های نرم و خیس ساحل قدم بزنیم٬ آرام ٬ اجازه بدهیم خنکای نسیم ساحلی غبار بیقراری را از جانمان بردارد و جلایی دهد این جان بیقرار را.

میدان مسابقه را رها کرده به طبیعت برویم٬ 

تن خود را به دست آرامشهای جانانه ای بدهیم که نظیر ندارند٬

فارغ از اینکه بقیه کجایند و چه میکنند.

ساده است٬

کافیست طبیعی زندگی کنیم٬ همین.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۶
قلم امروز

قاطع و رک میگوید تلاش نکنید روشنفکرانه نگاه منرا معصوم٬ عمیق٬ رنج کشیده و یا هر صفت کلیشه ای دیگر توصیف کنید٬

شما از نگاه من هیچ مفهومی که به واقعیت نزدیک باشد دستگیرتان نمی شود٬

مگر میشود شما نشسته بر صندلی گردان چرمیتان٬

در اتاقی مه آلود از بوی قهوه تازه دم کشیده٬

در لباسی لطیف که به هر تکان بدن را نوازش میکند٬

در فضایی که مطبوع بودن دمایش لحظه به لحظه با مجهزترین سیستمها کنترل میشود٬

سالهایی که لحظه لحظه اش با سوزنهایی مختلف بر جانم تتو شده است را در چند کلام لطیف خلاصه کنید؟


برداشت چند کلمه ای و الکن شما از من و نگاه من٬ نه به شما کمک میکند که نگاه متفاوتی به زندگی داشته باشید

نه به من٬ که از وبلاگ شما پنجره ای جدید به زندگی من باز شود.

اگر خواستید پیشنهاد میکنم مدتی بی هیچ چمدان٬ فقط خودتان٬ چون من لخت٬

همراه زندگی ما باشید٬ حرفهایمان را آنگونه بزنیم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۶
قلم امروز

مردم غریبی هستیم٬

رو در رو و بی پرده به هم تلخی میکنیم و در بی مهری جسور میشویم٬

اما نوبت عاشقی که میرسد حیا میکنیم٬

همدیگر را با خجالت میبوسیم اما نگاه چپ و طعنه را بی هیچ ابایی روانه هم میکنیم٬

دوست داشتن را به شنبه ای که هرگز نخواهد آمد موکول میکنیم٬

گویی مجال زیادی داریم!

گویی نوبتها و فرصتهای عاشقیمان زیادند!

دل تپیدنهایمان را زیر لایه لایه لباس پنهان میکنیم٬

تعلقاتمان را میان آسمان و زمین معلق نگه میداریم٬

برق نگاهمان را قطع میکنیم و در درد دلمان را قفل میزنیم٬

دل درد هایمان مهمترند از درد دلهایمان و عاجلانه تر در پی بهبودش هستیم٬

دوست داشتنها و عشقهایمان را به راحتی بی محلی میکنیم و روز به روز فرصت بازگشتمان را میسوزانیم٬

خاطرات خوب و دوست داشتنی دل دادگی ها را میگذاریم خاک بخورند و باکمان نیست٬

باکمان نیست که دل سنگ میشویم و دل تنگ هرگز٬

با احساساتمان مثل گداهای سمجی برخورد میکنیم که بخل داریم برگردیم حتی نگاهی به رویش بیاندازیم٬

آنگاه برای حسابهای کاسبکارانه جیبمان برای چند شاهی سود بیشتر گوش جان میسپاریم!


دلم از دست این عادت زشتمان پر است٬

نگران فرصتهای رفته ام٬

کاش خدا اهل معامله بود.



پی نوشت:

گفتم آهن دلی کنم چندی٬

ندهم دل به هیچ دلبندی٬

سعدیا دور نیکنامی رفت٬

نوبت عاشقیست یک چندی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۰
قلم امروز

از زمین فرار کردن٬

در جستن دنیایی کوچک و دنج،

و در تقلای حق سکوت٬ وقتی در تکاپوی خلوتی ناب باشیم٬ 

که نگران کننده است نیاز فراموش شده انسان امروز به تنهایی و در خود بودن٬

شاید خلوت گرا باشم٬ اما به راحتی زیر بار تهمت انزواطلبی نمیروم٬

گناه من نیست اگر خسته ام از شلوغی و ازدهام و ترافیک٬

گناهکار نیستم اگر سردرگمم در افکار و کلام در هم گوریده ای که بی اجازه ام به ذهن و گوشم رخنه میکنند٬  

گناه بقیه است اگر حاضرم در فرار از ایشان از درخت آویزان بمانم٬

بگذار از آن پایین خانه درختی مرا با کلامشان سنگ بزنند٬

که اگر نزنند من باید به راحتی بپذیرم که بی دلیل انزوا طلبم.


گریز: اوجان٬ همین روزها خلوتی خواهم یافت برای فکر کردن به راهی به سوی تو٬ هنوز منتظرم بمان.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۰
قلم امروز


گاهی یافتن کوچک مجالی  

که در سختا و تنگنای دنیای مشترک با دیگران

و در سایش و اصطکاک دلخراش لحظات پرشتاب

دمی به آرامش در دنیای خودت برسی

و به اختلاط با خودت بنشینی

بس نشدنیست. 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۲
قلم امروز

کارهایی هست تکراری اما نه خسته کننده٬ که کماکان جذاب٬

گویی تجربه اول بار است حتی در پس دفعه دفعه تکرار٬

برای من خواندن اشعار مارگوت بیگل با ترجمه شاملوی بزرگ چنین است٬ 

مراقبه است از مفهموی که به جان نشسته و باید نشسته بماند٬

" سکوت سرشار ناگفته هاست"

با ولع و عجول کلمات را در نوردیدن به طمع دوباره خواندن از سر ٬


" چند بار امید بستی و دام بر نهادی

  تا دستی یاری دهنده

  کلمه ای مهرآمیز

  نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

  چند بار دامت را تهی یافتی؟

  از پای منشین

  آماده شو! که دیگربار و دیگر بار دام باز گستری ...."


به یاد می آورم روزگاری که این بند از شعر

بند از پای ناامیدیم باز کرد و باورم داد

که این دام اساسا نه برای صید است

که آماده شدن برای بارها دام باز گستردن٬ خود همان صید است

و روزی که دام به صیدی گرفتار شود روز پایان صیادیست

آنروز روز پارگی دام

و روز مرگ صیاد است نه صید.

که به واقع این جذبه انتظار است افتاده به دام

ار آن پس دوره کسادی تعلق است و وفور عادت

حیف میشود آن روزهای آنهمه خواستنی٬ 


آن روزها دست به دام بودم برای صید اوجان

اما هر روز از تهی یافتن دام خوشنود.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۱
قلم امروز

و سلام٬

که اولین کلمه است و بزرگترین٬ و احترامش واجب٬

و بعد هجوم دیگر کلمات٬

که بی قرارند و در رقابت هرچه زودتر اولین جملات شدن.

آنانکه چندان صبور نبودند این مدت در یافتن این مجال ادا شدن٬ 

که مدام غرولندِ "پس چه شد" شان بلند بود و بلای این جان بی قرار.



قرارِ ازین پس مان:

ساعت های ۲۴ ٬

هر یک با دُنگ نگفتنی ها و دلشوره ها و تعلقاتش.


یا علی 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۱
قلم امروز